۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

خاطره دوران مكتب

ما دريك دره دورودراز كه درحدود 20 كيلومتر ازمركزولسوالي فاصله دارد زندگي ميكنيم درزمستان منطقه ما پوشيده ازبرف است وبسيارهم سرد مي باشد دراوايل فصل بهار آب خيزي شروع ميشود مكاتب دراينجا درميانه هاي ماه ثورآغازميگردد تاآخراين ماه اكثرشاگردان ازقريه ها ي دوردست به مكتب رسيده نمي تواند درآخرفصل بهارواوايل فصل تابستان اين منطقه بسيارسرسبزميشود دريكي ازاين روزهاي تابستاني من ديده به جهان گشودم درخوردي بسيارشوخ بودم ولي بي نظم نبودم پدرم معلم بود درپهلوي شغل معلمي يك دكان نيزداشت ازاينكه پدرم معلم بود مرا درسن شش سالگي شامل مكتب نمود هميشه ساعت هفت ونيم صبح همراه پدرم به مكتب مي رفتيم وساعت دوازده ونيم پس به دكاني كه داشتيم برمي گشتيم چندروزي را كه به مكتب رفتم كم كم با هم صنفي هايم آشناشدم وبا يك تعدادي شان همين طور رفيق ،سال اول تمام شد همين طورسال هاي ديگر تااينكه به صنف هفتم رسيدم دراين سالها دوران جنگ هاي داخلي بود حذب وحذب بازي خوب يادم هست كه درآن زمان مردم بدون حذب نبود ماگويا يك رسم رواج براي مردم شده بود و يك روز تعدادي ازمردم محل ما جمع شدند جلسه نمود بعد ساعت ها دوام بلاخره فيصله شد كه بايدبه يكي ازگروه هاي موجود بپيونديم تابتوانيم كه ازلحاظ امنيت زندگي خود را پيش ببريم خوب قرارگذاشتند فلان روز درفلان جاي همگي جمع شويم تايك نفررابحيث قوماندان قريه خود براي يك گروه مشخص انتخاب نمايد بعد ازبگووبشنو زياد قرعه قومانداني بنام پدرم شد خوب درحدود سي نفرشايد هم بيشتر را كه ازقبل خودشان بصورت دواطلبانه حاضربه خدمت شده بود جمع شد حمايت خود را ازيك گروه اعلان نمود ند اين سال هم بدين منوال گذشت.
سال جديدتعلمي آغازشد شاگردان به طرف مكتب ميرفت منم صنف هشت شدم پدرم هم معلمي را مجبورا ترك كرد درسها شروع شد منم قبل ازظهربا بايسكل كه داشتم مكتب مي آمدم بعد ازظهر هم همينطور بدون كدام معطلي برميگشتم دكان ودرآنجا گاهي مصروف فروختن سودا وگاهي هم درس ميخواندم تا اينكه فصل تابستان رسيد دريك ازهمين روزا ها بود دقيقا يادم نيست شايد ساعت ده صبح بود ديدم شاگردان كه ازقريه من بود ازمكتب فرار ميكند خوب اين روال هميشه جريان داشت من درفكرش نشدم زنگ آخر زده شد همگي درجلو مكتب درسايه درختان بلند قامت كه بابرگ هاي سبزمانع تابيدن نورخورشيد ميشد كه هنوز هم همه اين درخت ها پابرجاست، ايستاديم اين كار را هميشه مي كرديم استادان درآنجا مارا نصيحت هاي ميكرد ازقبيل درس خود را خوب بخوانيد ،كارخانگي خود را انجام بدهيد ،درموقع راه رفتن به بزرگترازخود سلام بدهيد نظافت را مراعات نمايد ازهمين قبيل نصيحت ها بعضي وقتا شاگردانيكه بي نظمي ويا وظيفه خانگي خود را انجام نمي داد، سرمعلم مكتب اكثراباچوب به كف دست شان وگاهي اوقات به پاي شان ميزدند خوب اين روز هم نام چندي ازشاگردان راگرفت ولي آنها حضورنداشت درين ميان نام مراهم صداكرد من كه ازقضيه كه روزگذشته اتفاق افتاده بود خبرنداشتم خوب آمدم پيش روي صفهاي شاگردان ايستادم يك معلم بنام زمان خان داشتيم آمد به طرفم گفت خوب ديروزوقت كه ازمكتب رخصت شدي چه كاركردي ؟منم گفتم رفتم دكان .گفت نه درمسيرسرك را ميگم چه كاركردي ؟ازينكه شاگردان هم زياد بود همه استادان هم حضورداشت قيافه ام سرخ شده بود وكمي هم ترسيده بودم تا اينكه من جواب بدهم يك سيلي محكم بصورتم خورد خوب ديگررنگ بكلي تغيركرد ازبعضي شاگردان سوال كرد اي ديروزچه كاركرد كسانيكه نترسيده بود جواب ميداد معلم صاحب اونبود ولي زمان خان به گفته آن همه شاگرد اعتنانكرد گفت همه شما دروغ ميگوئيد منم گفتم معلم صاحب مه چه كاركرديم بازهم دوسيلي ديگربصورتم خورد اين دفعه آنقدرمحكم زد كه گوشهايم فقط صداميداد دونفرمعلم كه درپشت سرم استاده بود جلوآمد من درآنوقت نفهميدم كه چه گفت ولي بعدرفقايم گفت آنها هم گفت اين هميشه بابايسكل رفت آمد ميكند ديروزهم بابايسكلش رفت ولي زمان خان قبول نكرد كمي گوشم خوب شد كه صدا كرد مره قلم خود دادم يك قلم ديگرازجيب خود كشيد ودست مراگرفت درمابين ناخن هايم قلمها را گذاشت آنقدرفشارداد كه هردوقلم شكست من كه ازدرد بخود مي پيچيدم دوقلم ديگرطلب كرد بازهم ناخن هايم را همراه قلم فشارميداد تااينكه يكي ازقلم ها شكست ودوسيلي ديگرباز بصورتم زد وگفت برو به سرجايت استاده شو منم آمدم ازهمه همصنفي هايم عقب تر ايستاده شدم همه رارخصت نمود من بسياربه مشكل بايسكل خود را گرفتم به دكان برگشتم دستم كم كم پونديدند به پيش طبيب كه درقريه دورتر ازقريه مايود رفتم دست را ديد وبا يك دانه تخم مرغ دستم را بست وگفت سه عدد انگشتت (بقول خودش استخوان جاك شده)ولي ازاينكه ناخنم استخوان جاك شده بود درحدود 45 روزازنوشتن محروم بودم ولي درين 45 روزهرروزمرادرپيش صنف طلب ميكرد قانون نظامي را بسرم پياده ميكرد يعني ميگفت ساف استاده شو منم ساف استاده ميشدم روزانه چهارسيلي استحقاق بنده شده بود وهميشه ميگفت به پدرت بگو قومانداني فائيده داره يا معلمي روزهاي اول مفهوم اين گفته اش را نمي فهميدم بعدا فهميدم بخاطريكه زمان خان به يك حذب بود وپدرم به حذب ديگرازاين لحاظ مرادرصنف تهديد مي كرد. اين يك خاطره است كه درحدود سيزده سال قبل برايم اتفاق افتاده است .

۱ نظر:

  1. قندل خاطره ات را خواندم
    از آن روزا که یکجا مکتب بودیم خیلی خاطره های خوش هم داریم
    هی هی برار از این حزب و حزب بازی خیلی مردم ما صدمه دیدند

    پاسخحذف

انفجار در کابل و قندهار

بر اساس گزارش‌‌های رسیده صبح امروز در ناحیه نهم شهر کابل دو انفجار رخ دادند، انفجار اولی در منطقه شش درک کابل در نزدیکی ریاست امنیت ملی و ...